دلم میگیرد...

دلم میگیرد...

ادم هایی که در پس نگاه سردشان با لبخندی گرم فریبت میدهند

 

دلم میگیرد...

از سردی چندش آور دستی که دستت را میفشارد و

نگاهی که به توست

و هیچ وقت تو را نمیبیند

 

دلم میگیرد...

از دوستی که برایت هدیه، دو بال برای پریدن می آورد و بعد پرواز را

با منفورترین کلمات دنیا معنی میکند!!!

 

دلم میگیرد...

از چشم امید داشتنم به هوس بازانی که برای سوء

استفاده ترانه ی عشق

می خوانند! این همه هیچ ...گاهی حتی از خودم هم دلم میگیرد ...

 

 

thumb_HM-20133450320090724631385810189.6

 

مستان

پدری بود  که دخترشو میفروخت.یه روزی دختره فرار میکنه

 

و به شیخی  که حاکم اون شهر بود پناه میبره شیخ به دختره

 

 دلداری میده میگه نترس من مواظبت هستم .

 

شب وقتی  دختره میخواد بره تو اتاقش بخوابه میبینه شیخ از

 

 دختره تقاضا میکنه که با هم شب رو سر کنن دختره

 

از کاخ فرار میکنه تو جنگل یه کلبه میبینه که کنارش

 

 چند تا پسر نشستن دارن مشروب میخورن ساقی

 

 دختر رو میاره کنار آتیش دختره با گریه همه چیزو

 

 تعریف میکنه ساقی میگه  نترس ما با تو کاری نداریم برو

 

 تو کلبه بخواب دختر بیچاره با خودش میگه پدرم در حقم پدری نکرد ،

 

  شیخ هم خواست بهم تجاوز کنه ،  حالا من تو کلبه ی

 

چند تا جوان مست تا صبح چه جوری بخوابم؟؟

 

دختره خوابش میبره صبح وقتی بلند میشه میبینه چند

 

 تا جوان خوابیدن و پتوهاشون رو کشیدن رو دختره تا

 

گرمش بشه که چشش می افته به ساقی میبینه پیک

 

عرق دستشه  و یخ زده. ساقی تا صبح تو سرما بیدار بود

 

 تا دختره در امان باشه دختره میره پیش ساقی پیک رو برمیداره میگه :

 

روزی اگر حاکم این شهر شوم   خون صد شیخ فدای یک مست خواهم کرد

 

در کعبه دو میخانه بنا خواهم کرد   تا نگویند مستان ز خدا بیخبرند

 

همیشه درزندگی زمان هایی وجود دارد ک باید بیخیال بود..


بایدگذشت..بایدبرید..


نه اینکه ژست روشنفکرانه بگیریم!نه!


اماهرچه که مقاومت کنیم،بازهم


بعضی چیزهارا نمیتوان آموخت


بعضی حرف هارا نمی توان گفت


و بعضی هارا نمی توان دوست نداشت.

 

 

 

 

 

 

وقتی نمیدونی تو دلت چی میگذره!

 

وقتی نمیدونی از این دنیای لعنتی چی میخوای!

 

وقتی قبل از اینکه چیزی رو بخوای اون چیز نابود میشه!

 


وقتی همه باهات قهرند

 


وقتی نفــــــــــــــــــرین شده ای

 

چه دلیلی داره که ارزویی داشته باشی؟

 

چه دلیلی داره چیزی رو دوست داشته باشی ؟

 

چه دلیلی داره به زندگی ادامه بدی؟

 

 

 

نامه

روزی دختری از پسری که عاشقش بود پرسید : چرا مرا دوست داری؟ چرا عاشقم هستی ؟

 

 

پسر گفت : نمی توانم دلیل خاصی را بگویم اما از اعماق قلبم دوستت دارم

 

 

دختر گفت: وقتی نمی توانی دلیلی برای دوست داشتن پیدا کنی چگونه می توانی بگویی

عاشقم هستی ؟

 

 

پسر گفت :واقعا دلیلش را نمی دانم اما میتوانم ثابت کنم که دوستت دارم

 

 

دختر گفت : اثبات؟ نه من فقط دلیل عشقت را می خواهم...

 

 

شوهر دوستم به راحتی دلیل دوست داشتنش را برای او توضیح می دهد اما تو نمی توانی

این کار را بکنی!!!

 

 

پسر گفت: خوب ...من تو رو دوست دارم چون زیبا هستی...

 

 

چون صدای تو گیراست ...

 

 

چون جذاب و دوست داشتنی هستی...

 

 

 چون باملاحظه و بافکر هستی...

 

 

 چون به من توجه و محبت می کنی...

 

 

  تو را به خاطر لبخندت دوست دارم ........

 

 

به خاطر تمامی حرکاتت دوست دارم ....

 

 

دختر از سخنان پسر بسیار خشنود شد

 

 

چند روز بعد دختر تصادف کرد و به کما رفت پسر نامه ای را کنار تخت او گذاشت

 

 

 نامه بدین شرح بود:

 

 

عزیز دلم !!!تو رو به خاطر صدای گیرایت دوست دارم ….

 

اکنون دیگر حرف نمی زنی پس نمیتوانم دوستت داشته باشم

 

دوستت دارم چون به من توجه و محبت میکنی …

 

چون اکنون قادر به محبت کردن به من نیستی نمی توانم دوستت داشته باشم

 

 تو را به خاطر لبخندت و تمامی حرکاتت دوست دارم …

 

آیا اکنون می توانی بخندی ؟ می توانی هیچ حرکتی بکنی ؟پس دوستت ندارم

 

اگر عشق احتیاج به دلیل داشته باشد در زمان هایی مثل الان …

 

هیچ دلیلی برای دوست داشتنت

 

ندارم آیا عشق واقعا به دلیل نیاز دار؟ نه ... و من هنوز دوستت دارم ...عاشقت هستم

 

 

رفتن

 

یادمان باشد با هم بودن دلیلی برای با هم ماندن نیست


 

رسیدن رفتن میخواهد اما آخر همه رفتن ها رسیدن نیست

 


یادمان باشد رفتنی میرود چه یک کاسه آب بریزیم پشت سرش ،

 

 

چه هزاران قطره اشک

 

 

 

 

میدانم دیگر برای من نیستی اما دلی که با تو باشد این حرفها را نمی فهمد


 گاهی اونقدر خسته میشویم که خستگیمون در نمیشه ، “درد” میشه !


زنده ام نه ازجانی که مانده ، از استخوان های لجبازی که روی هم ایستاده اند !


این روزها خیلی چیزها دست من نیست ؛ مثل دستهایت
!

 

نفرت


رفــته ای ؟

بـه دَرکــ !

هنــوز هـــمـ بهـــتریـ ـن هـا وجــ ـود دارنــ ـد

دنــبال کســ ـی خواهــ ــمـ رفــ ـت کـ ـه مــرا

بـ ـه خاطــ ـر خــودم بـ ـخواهـ ـد

نـ ـه زاپـ ـاســی برای بازیــ ـچــ ـ ـه بودن !

 

 

 

یه جایی هست،

 

 

بعد از کلی دویدن وایمیستی

 

 

سرتو میندازی پایین

 

 

و آروم میگی :

 

 

بیخیال،

 

 

دیگه زورم نمیرسه…!

 

 

تنهایی

 

 

سخـــــــــتــی تــنهــایی را وقتـــــی فــــهمیـــدم

 

کــ ــه دیــدم مترسکـــــ

 

بـه کــلاغ میــ ــگویــد:

 

هرچــقدر دوستـــ ــ داری نوکــ بزن

 

فقط تنهام نذار

 

 

 

 

 

 

تو را

 

نه عاشقانه

 

 و نه عاقلانه

 

 و نه حتی عاجزانه

 

 که تو را عادلانه

 

 در آغوش میکشم

 

 عدل 

 

مگر آن نیست که هر چیزی

 

 سر جای خودش باشد؟

 

پالتو

 

یک روز یک پسر و دختر جوان دست در دست هم از خیابانی عبور میکردند

 

جلوی ویترین یک مغازه می ایستند

 

دختر:وای چه پالتوی زیبایی

 

پسر: عزیزم بیا بریم تو بپوش ببین دوست داری؟

 

وارد مغازه میشوند دختر پالتو را امتحان میکند و بعد از نیم ساعت میگه که خوشش اومده

 

پسر: ببخشید قیمت این پالتو چنده؟

 

فروشنده:360 هزار تومان

 

پسر: باشه میخرمش

 

دختر:آروم میگه ولی تو اینهمه پول رو از کجا میاری؟

 

پسر:پس اندازه 1ساله ام هست نگران نباش

 

چشمان دختر از شدت خوشحالی برق میزند

 

دختر:ولی تو خیلی برای جمع آوری این پول زحمت کشیدی میخواستی گیتار مورد علاقه ات

 

رو بخری پسر جوان رو به دختر بر میگرده و میگه:

 

مهم نیست عزیزم مهم اینکه با این هدیه تو را خوشحال میکنم برای خرید گیتار میتونم 1سال

 

 

دیگه صبر کنم بعد از خرید پالتو هردو روانه پارک شدن

 

پسر:عزیزم من رو دوست داری؟

 

دختر: آره

 

پسر: چقدر؟

 

دختر: خیلی

 

پسر: یعنی به غیر از من هیچکس رو دوست نداری و نداشتی؟

 

دختر: خوب معلومه نه

 

یک فالگیر به آنها نزدیک میشود رو به دختر میکند و میگویید بیا فالت رو بگیرم

 

دست دختر را میگیرد

 

فالگیر: بختت بلنده دختر زندگی خوبی داری و آینده ای درخشان عاشقی عاشق

 

چشمان پسر جوان از شدت خوشحالی برق میزند

 

فالگیر: عاشق یک پسر جوان یک پسر قدبلند با موهای مشکی و چشمان آبی

 

دختر ناگهان دست و پایش را گم میکند

 

پسر وا میرود

 

دختر دستهایش را از دستهای فالگیر بیرون میکشد

 

چشمان پسر پر از اشک میشود

 

رو به دختر می ایستدو میگویید :

 

او را میشناسم همین حالا از او یک پالتو خریدیم

 

دختر سرش را پایین می اندازد

 

پسر: تو اون پالتو را نمیخواستی فقط میخواستی او را ببینی

 

ما هر روز از آن مغازه عبور میکردیم و همیشه تو از آنجا چیزی میخواستی

 

 

چقدر ساده بودم نفهمیدم چرا با من اینکارو کردی چرا؟

 

دختر آروم از کنارش عبور کرد او حتی پالتو مورد علاقه اش را با خود نبرد....

 

 

 http://static.mihanblog.com//public/user_data/user_files/58/171879/mataleb1/alone12.matalebeziba.ir.jpg

 

 

 

سکوت

 

آهای بی وفا

 


انگشتانت را بر دیوار تنهایی ام بکش

 


حتی کوتاه

 


میخواهم ضخامتش را حس کنی

 


بعد از رفتنت هیچ کس

 


همصحبت دل من نشد

 

http://static.mihanblog.com//public/user_data/user_files/58/171879/mokhatab.matalebeziba.ir.jpg

 

  

 

سهمگین ترین شکست زندگی من

 

 


نداشتنت بود ،نه داشتنت به زور

 

 


باور کن

 

 


خواسته من در کنار نخواستن تو هیچ شد

 

 


همین وبس

 

 

 

 

matalebeziba.ir

  

 

 

 

روز بارانی...


اولین روز بارانی را به خاطر داری؟


غافلگیر شدیم


چتر نداشتیم


خندیدیم


دویدیم


و به شالاپ شلوپ‌های گل آلود عشق ورزیدیم.


 

دومین روز بارانی چطور؟


پیش‌بینی‌اش را کرده بودی


چتر آورده بودی


من غافلگیر شدم


سعی می‌کردی من خیس نشوم


و شانه سمت چپ تو کاملاً خیس بود




سومین روز چطور؟


گفتی سرت درد میکند


حوصله نداشتی سرما بخوری


چتر را کاملاً بالای سر خودت گرفتی


و شانه راست من کاملا خیس شد




و چند روز پیش را چطور؟


به خاطر داری؟


که با یک چتر اضافه آمدی


و مجبور بودیم برای اینکه پین‌های چتر توی


چش و چالمان نرود

 

دو قدم از هم دورتر برویم




فردا دیگر برای قدم زدن نمی‌آیم.


تنها برو